مادر آرتور شوپنهاور که خود نویسنده بود یک بار گفته بود: «نمیدانم دنیا و مردمش با پسر من چه کردهاند که او چنین آنها را تقبیح میکند؟». شوپنهاور به دلیل نگاه بهغایت بدبینانهای که به عالم و آدم داشت، در تاریخ اندیشه در زمره نادر متفکرانی است که به آنان «فیلسوفان سیاه» میگویند. جهان در نظر او ابلهانه و انسان موجودی نکبتزده بود.
فیلسوفی که سلاح داشت
شوپنهاور به ندرت به کسی اعتماد میکرد. روایت میکنند که همواره در اتاق خوابش سلاحی پنهان کرده بود. هرگز به آرایشگاه نمیرفت، زیرا بیم آن داشت که آرایشگر گلوی او را با تیغ ریشتراشی ببرد. هرگز اجازه نمیداد کسی بیش از اندازه به او نزدیک شود. یک بار زن خیاطی را که در راهرو خانهاش با سروصدای زیاد آرامش او را برهم زده بود چنان هل داده بود که زن نگونبخت با سقوط از پلهها دچار آسیبدیدگی مادامالعمر شده بود. با شکایت زن به دادگاه، شوپنهاور ناچار شده بود تا پایان عمر آن زن، ماهانه مبلغی بابت غرامت به او بپردازد.
شوپنهاور همواره با ناشران آثار خود دعوا داشت. آنان را متهم میکرد که به اندازه کافی در نشر آثار او نمیکوشند. دوستان کمی داشت و در سالهای پایانی عمر، زندگی تنها با سگش را به معاشرت با اطرافیان ترجیح میداد. شوپنهاور از بیشتر فیلسوفان همعصر خود متنفر بود. هگل را شیادی میدانست که کارش «لفاظی جنونآمیز» و «مهملبافی» و «یاوهگویی» است. درباره فیشته نیز گفته بود که کار او «صوفیگری» و «جمبل و جادوست» و به فلسفه ارتباطی ندارد. او معتقد بود که آنها فلسفه را به وسیله معاش و به خدمتکار دین و دولت تبدیل کردهاند و سخنان آنهارا تنها میتوان در تیمارستانها از دیوانگان شنید.
گفتنی است که شوپنهاور با وکیلی مشورت کرده بود تا ببیند در توهین به دیگران تا کجا میتواند پیش رود و چه توهینهایی از مرزهایی که قانون تعیین کرده فراتر و قابل مجازات است. ولی از سوی دیگر، شوپنهاور برای کانت احترام ویژهای قائل بود و خود را وارث حقیقی او میشمرد.
نگاهی به زندگینامه شوپنهاور
آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۲ فوریه ۱۷۸۸ در شهر دانتسیگ (گدانسک) چشم به جهان گشود. پدرش بازرگانی آزاده و فرهیخته و تحت تاثیر اندیشههای ولتر بود که از حکومت نظامیگر پروس نفرت داشت. مادرش نویسندهای شناخته شده بود. پس از اشغال نظامی آزادشهر دانتسیگ و انضمام آن به خاک پروس، خانواده شوپنهاور به شهر هامبورگ کوچ کرد. از همان آغاز برای آرتور جوان شغل بازرگانی درنظر گرفته شده بود و او مدتی منشی پدرش در هامبورگ بود. ولی از چنین شغلی بیزار بود و از خود عطش زیادی برای کسب دانش نشان میداد.
پس از مرگ پدر که بر اثر خودکشی روی داد، شوپنهاور به نزد مادرش در شهر وایمار رفت. این زمان مصادف بود با مصاف تاریخی «ینا» که در جریان آن یک سردار جوان فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت، ارتشهای متفق پروس ـ زاکسن را با شکستی سنگین روبرو ساخت و در تاریخ اروپا فصلی تازه گشود.
مناسبات میان شوپنهاور و مادرش پرتنش بود. مادر شوپنهاور که زنی بافرهنگ بود، همواره او را از گرایشهای تند ملیگرایانه و خطابهنویسیهای پرشور و احساساتی منع میکرد. شوپنهاور از زمان اقامت در هامبورگ تحت تاثیر رومانتیستهایی چون نوالیس، شلگل و هوفمان قرار گرفته بود. از طریق شلگل با «فلسفه هندی» آشنا شد و بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفت. او با مسیحیت میانهای نداشت و به ویژه رگههای خشونتبار یهودی آن را طرد میکرد. در محفل روشنفکری دوستان مادرش در شهر وایمار، از جمله با گوته، شاعر نامدار آلمانی آشنا شد. بعدها در دفاع از آموزه رنگهای گوته رسالهای منتشر ساخت.
شوپنهاور در سال ۱۸۰۹ برای تحصیلات عالی رهسپار گوتینگن شد، جایی که برای نخستین بار با اندیشههای کانت آشنا شد و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفت. دو سال بعد برای تحصیل فلسفه و علوم طبیعی به دانشگاه برلین رفت و در کلاسهای درس فیشته نیز شرکت کرد، ولی به سرعت از آن روی گرداند.
در سال ۱۸۱۳ شروع به نوشتن رساله دکترای خود کرد. موضوع این رساله «ریشههای چهارگانه اصل سبب کافی» بود. در فاصله میان سالهای ۱۸۱۴ تا ۱۸۱۸ مهمترین اثر خود «جهان چونان اراده و تصور» را به رشته تحریر درآورد، ولی این اثر در آن زمان میان محافل فکری آلمان بازتاب چندانی نیافت. در سال ۱۸۱۹ به عنوان استاد فلسفه در دانشگاه برلین استخدام شد. شوپنهاور که از هگل بیزار بود، ساعات تدریس خود را درست با ساعات کلاس درس هگل همزمان ساخت. ولی دانشجویان از کلاسهای درس او استقبال چندانی نکردند. همین امر باعث شد که تنها پس از دو ترم کار تدریس در دانشگاه را رها کند.
شوپنهاور در سال ۱۸۳۱ از ترس بیماری وبا از برلین به فرانکفورت گریخت. در فرانکفورت تلاشی دوباره برای از سرگیری فعالیت آکادمیک انجام نداد. با پولی که به او به ارث رسیده بود، زندگی نسبتا راحتی را میگذراند. سالها به نظر میرسید که شوپنهاور به عنوان فیلسوف ناکام مانده است. انتشار کتاب فلسفه طبیعی او تحت عنوان «درباره اراده در طبیعت» در سال ۱۸۳۶ نیز تغییری در این وضع ایجاد نکرد.
هنگامی که پنجاه ساله بود، رسالهای منتشر ساخت تحت عنوان «درباره آزادی اراده آدمی». این رساله، جایزه «کانون شاهنشاهی دانشهای نروژ» را به خود اختصاص داد. با رساله دیگری تحت عنوان «دو مساله بنیادین فلسفه اخلاق» جایزه آکادمی کپنهاگ را ربود. این رویدادها به وجهه او در آلمان نیز افزود و نام او را بر سر زبانها انداخت. در سال ۱۸۴۴ کار نگارش جلد دوم «جهان چونان اراده و تصور» را به پایان رساند. شوپنهاور دیگر در محافل فکری و در میان دانشوران آلمان شخصیتی شناخته شده بود. وی خود را سزاوار این آوازه میدانست و معتقد بود که بینام ماندن او در آلمان، صرفا ناشی از دشمنی محافل فلسفی آکادمیک کشور با او بوده است.
اگر چه آوازه شوپنهاور دیر به دست آمد، ولی پایدار بود. تاثیر او از آن جهت گسترده بود که افزون بر حوزههای معرفتشناسی و اخلاق، آموزههایی نیز در قلمرو رهایی و فلسفه زندگی داشت، بدون این که در این عرصهها به سنتهای دینی و جزمیات متوسل گردد. آرتور شوپنهاور در تاریخ ۲۱ سپتامبر ۱۸۶۰ در فرانکفورت چشم از جهان فروبست. در اتاق کارش دو مجسمه برنزی وجود داشت، یکی از کانت و دیگری از بودا.
نگاهی گذرا به اندیشههای شوپنهاور
سیستم فلسفی شوپنهاور در تداوم سیستم کانتی است، ولی گرانیگاه نقد آن در جای دیگری قرار دارد. کانت در سنجش نیروی شناخت آدمی، به این نتیجه رسیده بود که ذهن شناسنده، هرگز اشیا را آنگونه که واقعا در خود یا به طور فینفسه و مستقل از شرایط شناخت ما وجود دارند درک نمیکند. در همین راستاست که کانت از ناممکنی شناخت از کنه و سرشت «چیز در خود» (شی فینفسه) سخن گفته بود.
شوپنهاور در تلاش است تا درونمایه این «شی فینفسه» را معین کند. برای شوپنهاور نیز مانند کانت جهان حسی چیزی جز پدیدار نیست؛ به سخن دیگر: «جهان تصور من است». شوپنهاور مهمترین اثر فلسفی خود را با همین جمله آغاز میکند.
آنچه در این تصور پدیدار میشود، چیزی است که من نخست به عنوان هستهای متافیزیکی در ذات خویشتن کشف میکنم و آن همانا اراده است؛ ارادهای کور و فاقد خرد. هر شی دیگری در طبیعت نیز چیزی نیست جز بخشی از عینیتیافتگی ارادهای جهانی، کور، بینظم و فاقد خرد. طبیعت در کل خود عینیتیافتگی اراده جهانی واحدی است و به باور شوپنهاور این همان چیزی است که کانت آن را «شی فینفسه» مینامد. بر این پایه شاید بتوان گفت آنچه در فلسفه افلاطون «ایده»، در فلسفه لایبنیتس «موناد» و در فلسفه کانت «شی فینفسه» نام دارد، برای شوپنهاور در قالب مفهومی «اراده» جای میگیرد.
از دیدگاه شوپنهاور، اراده جهانی به گونه سلسله مراتب در «ایدههایی» مافوق حسی عینیت مییابد. این اراده در اشیای طبیعی غیرارگانیک کاملا کور باقی میماند، ولی در طبیعت ارگانیک به سطح آگاهی اعتلا می یابد. این اراده سرانجام در شعور انسانی فانوسی برمیافروزد تا در پرتو آن بتواند جهان را روشنی بخشد و امور خود را در این جهان بهتر پیش برد.
به باور شوپنهاور، در جهان پدیدارها، تغییرات بر پایه «اصل علیت» صورت میپذیرند. «اصل علیت» تنها اصلی است که شوپنهاور آن را از مفاهیم بنیادین (کتهگوریها) دوازدهگانه کانت درباره قوه فاهمه برمیگیرد. رفتارها و کنشهای انسان نیز که از اراده تجربی او سرچشمه میگیرند، بهگونهای فرسخت تابع اصل علیت هستند. بر این پایه میتوان گفت که شوپنهاور در این زمینه کاملا جبرگرایانه میاندیشد.
ریشههای بدبینی شوپنهاور
به باور شوپنهاور از آنجا که ارادهای بینظم و فاقد خرد در کانون برجاهستی آدمی قرار دارد، زندگی یکسره رنج است. زیرا این اراده همواره ناخشنود باقی میماند. برای شوپنهاور لذتهای زندگی فینفسه مثبت نیستند، زیرا اموری گذرا و در واقع لحظاتی هستند که ناخرسندی در آنها حاکم نیست. ولی این لحظات به زودی سپری میشوند و جای خود را به درد و رنجی میدهند که بر زندگی انسان مسلط است، درد و رنجی که ما را تا دم مرگ همراهی میکنند.
شوپنهاور زندگینامه هر انسانی را یک «رنجنامه» میدانست و معتقد بود که این امر برای هر انسانی در پایان زندگی آشکار میشود که آرزوهایش در زندگی او را فریفتهاند تا سرانجام به آغوش مرگ رهنمون شوند. «هر انسانی سرانجام چونان کشتیشکستهای به بندر مرگ میرسد». از این منظر است که شوپنهاور زندگی آدمی را «نمایشی خندهدار و سوگنمایشی توامان» میدید.
افزون بر آن، خود آدمیان نیز متقابلا زندگی خود را به رنجی بیشتر تبدیل میکنند، رنجی که از گذرگاه بیعدالتی، سنگدلی و ستم متقابل بر آنان تحمیل میشود. «وحشیان یکدیگر را میدرند و متمدنان یکدیگر را میفریبند؛ این است چرخه جهان».
شوپنهاور جهان انسانی را به جهنمی تشبیه میکند که «هم ارواح شکنجهدیده و هم شیاطین شکنجهگر آن خود انسانها هستند». بدینسان زندگی برای او سراسر رنج است، نه چیزی خواستنی. او خوشبینی را پوچ میداند و رویکردی ابلهانه که رنج بشریت را با تلخی به تمسخر میگیرد.
برای شوپنهاور باور به آزادی اراده، مبتنی بر توهم است. آزاد بودن به معنای آن است که آدمی آنچه را که میخواهد انجام دهد، نه آنچه را که میخواهد، بتواند بخواهد. اگر آدمی تلاش کند به معنای درک رایج، ارادهای آزاد تصور کند، فهمش بازمیایستد، زیرا تلاش میکند چیزی نیندیشیدنی را به اندیشه درآورد. هر چه را که ما میفهمیم، به یاری اصل سبب کافی به اندیشه در میآوریم، ولی خواستنی بیسبب و مستقل از انگیزه، قابل درک نیست. بر این پایه، آزادیای که در حوزه خواستن یافتنی نیست، باید در هستی یعنی در شخصیت جستجو شود. راهی را که به آنجا منتهی میگردد، احساس مسئولیت نشان میدهد.
برای شوپنهاور، کسی به شناخت واقعی رسیده که فهمیده باشد زندگی سراسر رنج است. برای رهایی از این رنج تنها یک راه وجود دارد و آن خاموش کردن اراده از درون است. ولی این امر برای شوپنهاور به معنای خودکشی نیست. به باور او، اراده را میتوان از گذرگاه هنر، زیباییشناسی و نگرش ایدهها موقتا خاموش ساخت. فراتر از آن، اراده را میتوان از گذر خاموشساختن نیازها و رانشهای زندگی از کار انداخت، تا به آرامش و صلح درونی رسید.
اگر لایبنیتس، فیلسوف آلمانی سده هفدهم بر این باور بود که جهانی که ما در آن زندگی میکنیم، بهترین جهان ممکن است؛ شوپنهاور آن را بدترین جهان ممکن میدانست. وی میگفت اگر این جهان حتی کمی بد بود، اصلا نمیتوانست وجود داشته باشد.
تاثیر و آثار شوپنهاور
آرتور شوپنهاور بر اندیشههای شماری از متفکران پس از خود تاثیر داشته است. در میان آنان میتوان به هارتمن، بورکهارت، نیچه، فروید، هایدگر و نیز هورکهایمر اشاره کرد. همچنین تاثیر اندیشههای شوپنهاور بر هنر و ادبیات انکارناپذیر است. فریدریش هبل، ریچار واگنر و ویلهلم بوش تحت تاثیر او بودند.
از مهمترین آثار شوپنهاور میتوان به «درباره ریشههای چهارگانه اصل سبب کافی» (۱۸۱۳)، «درباره دیدن و رنگها» (۱۸۱۶)، «جهان چونان اراده و تصور» (جلد نخست ۱۸۱۹) و (جلد دوم ۱۸۴۷)، «درباره اراده در طبیعت» (۱۸۳۶) و «دو مسئله اساسی فلسفه اخلاق» (۱۸۴۱) اشاره کرد. دویچهوله